آروم آروم که در فصل سرما فرو میریم؛ مشکلی به نام سرما
زدگیِ پا و کمر واسم پیش میاد. این مشکل هیجان انگیز، ادرار رو به شکل عجیبی زیاد
میکنه.
میگم هیجان انگیز چون باعث میشه زندگی از یکنواختی دربیاد، و میگم مشکل چون گاهی دیگه اذیت می کنه.
خودمو می پوشونم و گاهی فقط یه لحظه غفلت باعث میشه تا سرما
بزنه به آدم!
این مشکل رو همه دارن اما وقتی نتونی خودتو کنترل کنی
میتونه تبدیل به یه معضل بشه. من معمولاً باهاش کنار میام البته.
آدم یاد میگیره چطور کنار بیاد. اینطور خلق شده. خلق شده که کنار بیاد!
این روزا نمیدونم خوبم یا بد. ذهنم به خیلی چیزا شبیه شده.
یه تشبیه میتونه یه پَر باشه که از بال یه مرغابی مهاجر جدا شده و
ول شده توو هوا.
یه تشبیه میتونه ماشینی باشه که رفته زیر کامیون!
تشبیه دیگه ای به ذهنم نمی رسه فعلا!
یادمه توو یه آهنگ خارجی خواننده می گفت:" متأسفم که
زود بزرگ شدم! ". چقدر خوب گفته بود. دلم برای کودکی ام تنگ نمی شه. دلمم تنگ بشه، معتقدم کودکی
آدم بهتره خوب یا بد دیگه تکرار نشه. کودکی مثل یه اثر هنریه، مگه میشه کپی اش
کرد؟
دلم اما برای
معصومیتی که بود و الآن نیست تنگ می شه. همیشه.
می دونید، گاهی
فکر می کنم منم زود بزرگ شدم. خیلی زود! یهو به خودم اومدم و دیدم سن و سالم رفته بالا و در
آمار کشور بهم میگن جوان.
من کم کار شدم
اینجا و بچه های اکستروفر هم دیگه خیلی بهم سر نمیزنن.
چند وقت پیش؛
سازمان ارتباطات رادیویی جهانی (ITU) گفته بود که فقط 4 درصد ایرانیا به اینترنت پرسرعت دسترسی دارن.
داشتم با خودم فکر می کردم احتمالاً بیشتر بچه هایی که اکستروفی مثانه دارن جزء
اون 96 درصدن؛ نه؟
بیشتر باید بنویسم اینجا. آدمی به نوشتن و گفتن احتیاج داره. من ازعان دارم و خیلی
ها نه. اما همه احتیاج دارن.
بعضی حرفا رو
باید گفت و بعضی ها رو نه؛ اینو همه می دونن اما کار سخت اونجاییکه بتونی تفاوت
این دو تا رو تشخیص بدی و سخت از همه ی اینا اینه که بتونی بفهمی چه حرفایی رو هیچ
وقت نگی! چون بعضی حرفا رو نمیشه هیچ وقت گفت... به هیچکس!
خسته تون کردم.
گفتم که ذهنم چه شکلیه!
خداوند حافظ و راهنمای ما باشد.