اپیزود 1:
این روزا کمی عصبی و افسرده ام. نمیدونم از چیه... شاید هم میدونم و نمیخوام بگم. هیچی نباشه من یه اکستروفرم و درونگرا و محتاط
در بیان حال خویش.
توو زندگی چیزایی هست که نمیشه بیانش کرد. برای
خودته. شخصی. نمیشه به کسی گفت. نمیشه درست فهمیدش و دردناک ترین حالتش همینه که
نمیشه درست فهمیدش!
گاهی خودتم نمیدونی از چی ناراحتی. یعنی ضمیر
خودآگاهت نمیدونه. خیلی بده. سردرگمی. بی هدفی. وحشتناکه.
میدونم از خستگی نیست. درونیه. یادتونه گفته بود
اکستروفر ها کمی عصبانیت دارند؟! سایت اکستروفی انگلیس رو میگم. راست گفته بود.
البته ذهن گاهی پر از نویز من از اکستروفی مثانه ام غمگین و عصبانی نیست. دروغ نمیگم، با
بیماری ام مشکلی ندارم. بهش خو گرفته ام و دارم می افتم به لذت بردن ازش! مراتب
عرفان اکستروفرانه رو طی می کنم.
از یه چیز میترسم اونم اینکه این حالت های عصبیت
و افسردگی همراهیم کنه. راستش امسال، سال 92، سال مهمیه واسم. خیلی مهم. حداقل روی
کاغذ.
چند باری گفتم از ناامیدی بدم میاد. نمیخوامش!
به نظرم بدترین عذاب وجدان رو برای آدمی میاره. به خاطر همینه که اصلاً لذت نمیرم از ناامید کردن آدما.
اما خب، از یه طرف دوست دارم بنویسم و در این
کلبه درویشی و سوت و کورم یادداشتی بذارم.
همیشه وقتی از خودم توو تقویمام یادداشتی مینویسم،
با خودم میگم: " پسر جون. یه روز به این نوشته هات میخندی ". امیدوارم
این یادداشت از اونا باشه...
اپیزود 2:
اپیزود اول که از
نظرتون گذشت رو چند روز پیش نوشتم. دو روز پیش. اما چاپش نکردم. دلم هم نیومد پاکش کنم. نگهش داشتم توو وبلاگ و حالا
که اینا رو می نویسم از اون حالتی که توصیفش رو خوندین درومدم. البته به نظر خودم.
گاهی اینطور میشم. اما سعی می کنم زود از حالت افسرده کننده دربیام. گاهی باید
سکته کرد. جسمی نشد، روحی.
از نوروز نرمالم میگم
که سفر نرفتم. اعتقادی به سفر وقت عید ندارم. شلوغه همه جا. قبلنا رفتیم به اندازه
کافی.
عید امسال مهمون
برامون اومد یه کم. کمی مهمونی رفتیم.
برنامه خوردن قرصام
طبق بی برنامگی همیشگی ام به هم خورد اما دوباره از سر گرفتم. نمیدونم ... فکر
کنم اگه عمل جراحی نکنم باید تا ابد بخورمشون.
وسوسه جراحی اومده توو ذهنم. تصمیم مهمیه واسم.
آها ... خبر تأسف
باری شنیدم. مرگ گوگل ریدر تا چند ماه دیگه اونم در شرایطی که من تازه داشتم بهش
عادت می کردم. حیف شد. تا تیر امسال حذف میشه.
باید دوباره برم
دانشگاه. یه کلاس دارم فردا که تصمیم دارم تشریف نبرم. میدونین که ... اُفت داره
واسمون.
از سه شنبه میخوام
شروع کنم. شنیدم که امتحانات به لطف انتخابات! قراره بیفته عقب و ترم بهار رو از
اینم کوتاه تر کنه! واسه همین چیزاس که از زندگی کردن توو این کشور لذت میبرم!
ترم مسخره بهار قبل از
عید که سه هفته اس. الآنم که یه ماهه تعطیله کاملاً! خودتون حساب کنین چی درمیاد.
کلا پنج هفته دیگه مونده.
دیگه اینکه ... بعد از یه
مدت که یادداشت میذاری همین میشه. از همه چی میگی.
از خودم هم بگم. حالم
خوبه! گاهی شبیه شخصیت پیرمرد توو کتاب " پیرمرد و دریا " ی همینگوی
میشم. به نظرم برای همه پیش میاد. مدت هاست یه ماهی بزرگ نگرفتم. خودش یه حسه. حس مدت ها ماهی بزرگ نگرفتن. امیدوارم بتونم
مثل پیرمرد صبوری کنم.
خداوند حافظ و راهنمای
ما باشد.