شب همگی بخیر!
قبل از اینکه یادداشت اصلی رو بنویسم میخواستم از خانم دکتر جویباری تشکر کنم. ایشون لطف کردن و برای وبلاگ من یه پیوند داخل وبلاگ خودشون گذاشتن. صفحه ای که براتون لینک کردم در واقع جرقه تأسیس این وبلاگ در ذهن من بود. مصاحبه اکستروفر ها رو توو این صفحه بخونید. حتمنا... خیلی جالبه. من خودم چندبار تا حالا خوندم بعضی جاهاش رو... .
++این صفحه.
ضمنن خیلی دنبال پی دی اف کتاب " زندگی با اکستروفی مثانه " گشتم اما پیداش نکردم. هرکس کتاب یا لینک دانلود اش رو داشت٬ ممنون میشم برام بفرسته.
.(آدرس ایمیل در پروفایل هست).
از این بعد قصد دارم سلسله بحث های دنباله داری رو راه بندازم. که حالا حتمن پشت بند هم نباشه. مثلن یه قسمت الآن و یکی دیگه سه روز بعد! و در این بین هم موضوعات و حرفای دیگه!
بپردازیم به بحث امشب!
یکی از مهم ترین مسائل پیش روی ما بیماران اکستروفی، مسأله روانشناسی برخورد با اونه. در درجه اول روانشناسی بیمار و در درجه بعدی همراهان اون.
و یکی از زیرشاخه های این بحث، مسأله ناامیدی و افکار منفی و رابطه اونا با اکستروفی مثانه است. از اون جهت میخوام به این قسمت بپردازم چون خودم هم مدتی گرفتارش شده بودم و حالا میخوام از این وضع بگم. از این که چقدر وحشتناکه!
حدس میزنم گفتم و احتمالن خودتون هم میدونید که اکستروفی مثانه هم مثل اکثر بیماری های مادرزادی درمان قطعی نداره. به خصوص که سن شما از نوجوونی بگذره. خب این رو دانش پزشکی امروز میگه. (هرگونه اخبار جدیدی دارید بفرستید تا منتشر بشه! منفعل نباشید!).
حالا به نظر شما چه باید کرد؟ باید زندگی کرد یا ناامید شد و غُرغُر کرد؟ فکر کنم متوجه شدین چی میخوام بگم؟
الآن که اینطور به دنیا اومدیم و حالا هرکدوم داریم در کنار این مشکل مادرزادی زندگی میکنیم؛ چه کنیم؟ اصلن چه جوری باهاش کنار بیایم؟
به نظر من باید با آغوش باز بپذیریم اش و سعی کنیم باهاش کنار بیایم. و حتی ازش لذت ببریم!
بچه ها من یه نفر شبیه آنتونی رابینز نیستم! قصد ندارم این وبلاگ رو پر کنم از یه مشت شعار که به زندگی ما کاغذدیواری خوشگل بزنه که آره! ما بهترین هستیم! ما سالم ایم. ما عالی هستیم! نه... من خودم اکستروفی مثانه دارم و دقیقن از مشکلات اش میدونم.
البته از نصف مشکلات اش! چون من یه پسر ام!
شنیدین این جمله رو تا حالا؟ حتی اگه میخواین با چیزی مبارزه کنید، اول باید اونو بپذیرید. پس از همین الآن و پس از خوندن این چند سطر تا اینجا، بپذیرید که اکستروفی مثانه دارید و شاید تا آخر عمر درمانی نداشته باشید.
خب... حالا یه قدم به درمان نزدیک شدید! ممکنه الآن بگید که: "من که بالاخره مجبورم باهاش زندگی کنم. تو چی میگی؟". حق دارید اما نکته اینجاست که اگر شرایط رو همونطور که هست رو بپیذیرید ذهنتون از فکر کردن بهش آزاد میشه و میتونید جاهای دیگه زندگی تون رو بسازید. در واقع شما از یه چرخه منفی بیرون میاید که اگه مراقب نباشید داخل اش می افتید. داخل اش می افتید و شما رو میبره به بیابانی سیاه که همه چی در اون یخ زده!
من خودم خیلی به اکستروفی ام فکر نمیکردم. سال های سال بود که باهاش زندگی می کردم. تا اینکه کمی توو اینترنت دنبال اش گشتم و به لینک هایی رسیدم که شرح اش رفت.
سن ام بالاتر رفته بود و میخواستم آخر داستان ام رو بدونم. داستان یه عمر تفاوت؛ خب ... آخر داستان به ظاهر ناامیدکننده می نمود. عاقبتی در جزیره ای تنها وسط اقیانوسی از آدم هایی که هیچگاه درک ات نکنند! البته من خدا رو شکر به اون بیابان سرد نرسیدم که اونوقت خیلی کارم سخت تر بود. وقتی آدم در چاه افکار منفی می افته، همه چیز سیاهه و مدام پالس منفی میگیری! زندگی ات کُند و خسته کننده میشه و ... گویا انتهایی نیست!
همه اش به اکستروفی ام مربوط نبود اما نمیتونم از دخالت اش صرف نظر کنم. محدودیت های اون برام بزرگ شد. ضمن اینکه با هیچکس هم راجع به این موضوع صحبت نکردم در این مدت و اینجا اولین باره!
بچه ها راستش رو بخواهید اخیرن بهتر شدم. اینکه میگم اخیرن، به طور ویژه بعد از تأسیس وبلاگه. یعنی خیلی وقت نیست. اما خیلی سبک شدم.
چرا؟ چون من اصلن به ابعاد مسأله ای که باهاش درگیرم فکر نکرده بودم. اینکه اکستروفی داشتن رو میشه پذیرفت و راحت زندگی کرد. اینکه نباید به کسی شکایت کرد بلکه باید دنیا رو ساخت با هرمصالحی که دم دست وجود داره. اینکه هیچ کسی کامل نیست و قرار نیست کامل باشه. اینکه اگر یه سری توانایی از من گرفته شده در کنار اش توانایی های دیگری دارم که بقیه آدما ندارن. اینکه...
حالا چرا دارم اینا رو به شما میگم؟ به ظاهر یه تجربه بیهوده و مزخرفه که داره وقت شما رو تلف میکنه. اما حدس میزنم ممکنه شخص شما هم به عنوان یه بیمار اکستروفی مثانه از این افکار سراغ اش بیاد. به هردلیلی هم که باشه مهم نیست!
من سه دسته اکستروفر رو در این قسمت می بینم:
1.تا حالا گرفتار منفی گرایی نشدند: خیلی عالیه! از زندگیتون لذت ببرید و سراغ این مزخرفات نروید! شما ها قهرمان داستان من شدین!
2.الآن گرفتار منفی گرایی اند: تموم اش کن! بی تعارف میگم! تا کی میخوای ذهن خودت رو گرفتار مسائلی کنی که نمیتونی تغییر اش بدی؟! یه لحظه تصور کن اگه همین انرژی رو روی چیزایی میگذاشتی که میشد تغییر اش بدی الآن چقدر وضع زندگی ات فرق داشت. بس کن محض رضای خدا منفی بافی رو! بس کن و به زندگی ات، هرچقدر هم ظاهر بدی داره و سخته، لبخند بزن!
3.منفی گرا بودند و از این وضع بیرون اومدن یا میخوان بیرون بیان. : من از این دسته ام! دنیای من داشت تبدیل میشد به آدمک هایی که از درک ام عاجز بودند، تنهایی، خستگی و ملال آوری ... .هنوز مطمئن نیستم کاملن جَسته باشم اما تصمیم دارم تغییرات رو اعمال کنم! اراده اش رو تکرار میکنم در ذهن ام! به خدا همه چیز درون ذهن شماست! دنبال عامل بیرونی نباشید!
ادامه در روز های بعد...
خداوند حافظ و راهنمای ما باشد.