امتحانای دانشگاه ها رو جلو انداختن. کاری هوشمندانه. به نفع دانشجوئه چون کمتر باید درس بخونه. من واحدام کمه و به حالم فرقی نکرد. انتخابات قبلی هم درس میخوندیم! و امتحانات عقب افتاد. به ضررمون شد. تابستونمون خراب شد.

میدونید، همونطور که قبلا هم گفتم، اعتقادم رو به موجودیت دانشگاه تغییر دادم. کارخانه های مدرک سازی. ( بگذریم که همین مدرکا خیلی مهم شدن! )

وحشتناکه که ببنی هیچ برنامه ای برای فروش جنسای این کارخونه ها نیست. خوباش صادر میشن. بقیه هم توو مصرف داخل روی دکور یا تاقچه ای خاک میخورن. بگذریم ... حیف شد ... نسل دهه ی شصتی که زیاد بود، جوون بود، به هیچ کاری هم نیومدن! تا چند سال دیگه هم میانسال میشن.

چند وقتیه داشتن یه شغل ذهنم رو مشغول کرده. در حوزه رشته ام کار کردن خوبه اما اگه به هر دلیل مأموریتی، چیزی سر راهم سبز بشه! با این وضع، توان رفتن رو در خودم نمی بینم. در حال وسوسه شدن به سوی جراحی ام. یه جراحی که کمی بهم انعطاف بده. پیش دکتره نرفتم. انگیزه های کافی نداشتم. اما انگیزه های جدیدی در حال شکل گیری در ذهنم هستند.

وقتی در دوره ای از زندگی رکود رو تجربه می کنی، و وقتی میخوای تغییر کنی، نگرانی و امید به سراغ آدم میان. اوضاع بهتری که البته ازش چیزی هم نمیدونی.

به نظرم زندگی گاهی شبیه تونل وحشت شهر بازیه! همه اش میترسی و خنده ات میگیره! به ترست میخندی...

خداوند حافظ و راهنمای ما باشد.