یادداشت 45: گاهی باید بیهوش شد، همین
بعد از مدتی نبودن، تجربه حضور در محیطی تا این حد خلوت مزه ای می دهد! چند وقت که نیستم، دلم برای اینجا تنگ می شود. برای خلوتی و خودمانی بودنش و گاهی نمی آیم چون نمی خواهم صرفاً باشم. میخواهم مفید هم باشم. نمیدانم توانسته ام یا نه؟!
به طور کلی حس خوبی می دهد داشتن حیاط خلوتی! که بیایی و چند لحظه ای هم که شده با آدم هایی از تیپ خودت صحبت کنی. من نظرم این است. کاری به غلط بودنش هم ندارم...!
تجربه بیهوش شدن رو چه با ماسک و چه با دارو؛ اگر داشته باشید، تجربه ای است فراموش نشدنی! هم به دلیل وحشت خاصی که همراهش هست، هم به دلیل بو و طعم خاصی که به دهان و بینی آدم می ریزد ( با ماسک ) و مهم تر از همه، به دلیل لحظه ای که به خواب می روی!
آن لحظه است که می اندیشی که شاید ... شاید هیچ وقت از روی این تخت سبز سرد بلند نشوی و نمی خواهی به بعدش فکر کنی و اگر هم بخواهی نمی شود! چون تو دیگر در خوابی. خوابی بدون رؤیا، بدون ابتدا و انتهای مشخص و فقط خواب. به دنیای تاریک خوش آمدی.
بیهوش می شوی و به هوش که می آیی همه چیز تمام شده است و تو تغییر کرده ای. جسمت را بُریده اند و دوخته اند و تو در این دنیا نبوده ای تا بفهمی چقدر سختی کشیده اند تا جراحی ات کرده اند. تو که سختی نکشیده ای؟
داشتم فکر می کردم گاهی باید بیهوش شد. بیهوش شد و از " نفهمی" اش لذت برد و از سیاه بودن دنیایش حظ کرد. از اینکه حتی رؤیایش هم اذیتت نمی کند!
گاهی باید بیهوش شد و به هوش آمد، تا قدر دانست! قدر زنده بودن؛ به هوش بودن و حتی حس ساده و بی اختیار نفس کشیدن.
کامنت: من آخرین بیهوشی هایی که تجربه کردم برای اکستروفی مثانه نبوده؛ اما مگه فرقی هم داره؟!
خداوند حافظ و راهنمای ما باشد.